روزی روزگاری، در روستایی دور افتاده به نام ورونیکا در حوالی شهر وکنت در جنوب کشور آراگون پسری به نام هکتور در خانواده ای ... متولد شد. در زمان تولدش خورشید در میانه آسمان غروب کرد. مردم و گوسفندان و چهارپایان اهلی روستا از دیدن خورشید که بی موقع رو به خاموشی گراییده بود، هراسان بودند و از ترس به معبد آمون خزیدند. تا از خشم خدایان خود در امان باشند.
اهالی می دانستند که خشم خدایان بدون قربانی کردن پایانی ندارد. از پیر و کاهن معبد که فردی مسن و بزرگ اهالی بود خواستند که او قربانیان خدایان را انتخاب کند. در ده هفت خانوار زندگی می کردند. پیر دوتاس «معروف» را از درون آرامگاه آمون برداشت، همه چشمانشان را بستند. پیر دوتاس را به هوا پرتاب کرد و جفت هفت آمد. نشانه شومی بود. پیر معبد دستور داد تا جرج و هیلاری را که زوج جوانی بودند را برای قربانی بیاورند.
هروت که از دوستان دیرینه جرج بود قبل از اینکه ماموران به خانه جرج برسند به آنجا رفت و آن دو را از ماجرای معبد آمون با خبر کرد. آنها که راهی جز قربانی شدن برای جلوگیری از خشم خدیان نداشتند تنها نگرانیشان هکتور بود و در ورونیکا جز جرج و هیلاری که پدر و مادرش بودند کسی را نداشت. جرج از هروت خواستند که او را به نزد خانه پدریش ببرد و از آنها خواهش کند که تنها یادگار فرزند ناخلفشان را بپذیرند. هروت چاره ای جز پذیرش آخرین درخواست دوست دیرینه اش را نداشت. بنابراین قول داد که به خواسته ددوست دیرینه اش جامع عمل بپوشاند.
ماموران معبد آمون به خانه جرج رسیدند. هکتور در حال گریه بود و هروت دست خود را برای اینکه ماموران صدای هکتور را نشنوند و او را نیز به دلیل تولد در چنین روزی به خاطر شوم بودن قربانی نکنند جلوی دهان هکتور گرفت. ماموران جرج و هیلاری را برای قربانی به معبد بردند. تا برای قربانی به آتش بیاندازند. هروت برای اینکه به آخرین درخواست دوستش عمل کند همراه با هکتور راهی شهر وکنت شدند. به دروازه روستا که رسیدند هروت برای آخرین بار دوست دیرینه اش جرج و همسر وی هیلاری را بر فراز هیزم های گداخته معبد دید که به دروازه روستا خیره شده بودند و با دیدن هروت لبخندی زدند و قربانی خشم خدایان شدند و هکتور نجات یافت.
در بیکرانه دنیا دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمان که می بینم و می دانم که نیست.
خدایی که نمی بینم و می دانم که هست.
....................................................از کتاب عقل نظری...ایمانوئل کانت
"راهی نیست! گِرداگردم مغاک
و سکوت مرگ!"
تو چنین می خواستی و راه،
اراده ات را زدود!
اکنون تو را ای آواره؛ چاره ای!
سرد و صاف بنگر!
تو گم شده ای،
خطر را باور کن!
....... از" اکنون میان دو هیچ"
.......... اثر " فریدریش نیچه"